خاطرات مسافرت به شمال
خوب خوشگل مامان ما بالاخره برگشتیم و من می خوام برات از کارها و اتفاقهایی که افتاده بنویسم بیست و هشتم مرداد آخرین روز توی خونمون، طبق معمول تا ظهر خوابیده بودی چمدونها که از روز قبل کاملا بسته شده بود من فقط ناهار و برای توی راه آماده کردم و ساعت 1 بود که به سمت بندرعباس راه افتادیم ، خداروشکر وقتی توی جاده ایم اینگار می فهمی که زیاد نمیشه از صندلیت بیرون بیای می گیری می شینی و من سرگرمت می کنم ، شایدم ماشین کمی گیجت می کنه و دوست داری خودت بشینی خوب ساعت 4 رسیدیم فرودگاه و ساعت 7 پرواز داشتیم تو دیگه خسته شده بودی ولی نمی تونستی بخوابی چون جای مناسبی برای خواب نبود ، بردمت تو نمازخونه و تو مهر و سجاده و دیدی و شروع کردی لباتو به هم...